روزهای سخت
سلام عزیزم
امروز خیلی کلافه بودم مامان. تمام روز خودم و با کار سرگرم کردم. کلی اضافه کاری کردم. اگه کارم نبود نمی دونستم باید چیکار کنم.
هیچی خوشحالم نمی کنه. احساس می کنم تو یه مرحله از زندگیم گیر کردم. احساس می کنم کامل نیستم. فکرشم نمی کردم یه روزی با تو آزمایش بشم. من عاشق تمام دردونه ها و گلهای دنیام. تمام این ٣ سال اخیر رو یه این فکر می کردم که به زودی یه مادر می شم. اما مامانی ظاهرا برای رسیدن به تو باید راه طولانی رو برم.
نمی دونی بعد از هر دوره درمان وقتی می فهمم تو تو دلم نیستی چه حالی می شم.
عزیزم نمی دونم حالا که این وبلاگ و راه انداختم اصلا روزی می اد که تو از تو دل من بیای تو این دنیا و بزرگ شی و این وبلاگ و بخونی یا نه
هر جای این عالمی تو آسمونا یا ورای آسمونا دوست دارم عاشقتم...
عزیزم برام دعا کن که خدا تحملم رو زیاد کنه مامانی دعام کن